آیدین آیدین، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

آیدین عزیزم

خبر جدید

امروز بهترین خبر سال جدید بهمون رسید (دایی بابایی بعد از بیست سال نی نی دار شد )ای خدا شکرت خیلی خیلی خوشحال شدیم امیدواریم که همه به آرزوشون برسن و طعم شیرین پدر و مادر شدنو بچشن   الهی آمین ...
17 ارديبهشت 1391

ژست جدید

سلام شکلات مامان جدیدا وقتی میخوابونمت رو بالشت سرتو میگیری بالا یعنی نمیخوام بخوابم آخه گلم اینجوری گردنت درد میکنه فدای تو آخه گلم این چه کاریه ؟؟؟ ...
17 ارديبهشت 1391

حرف دل

سلام آیدین عزیزم امروز شما ومامان رفتید مهمونی  آیدین جان امروز با هم رفتیم خونه خاله و دایی ولی برای من کاری پیش اومد برگشتم خونه واقعا خونه بی شما حتی اگه واسه یه لحظه باشه خیلی بی روحه من از خدا خیلی ممنونم خیلی دوستون دارم. ...
15 ارديبهشت 1391

منتظر

امروز میخوایم بریم خونه مامان بزرگ.آیدین جون از صبح منتظر بابا بود که بیاد و اونو ببره مهمونی دیگه صبرش تموم شده و ساعتو نگاه میکنه قربون چشمات عزیزم بابا داره میاد نگران نباش مهربون ...
12 ارديبهشت 1391

5 ماهگی

نازنینم دیروز 5ماهت تموم شد و وارد ششمین ماه تولدت شدی. 5ماهگیت مبارک عزیزم نمیدونیم این پنج ماه چه جوری گذشت آخه مامان و بابا رو ابرا بودن و اصلا متوجه نمیشدن روز و شبا داره میگذره .از خدای بزرگ بابت همچین هدیه ای شاکریم .خدایا شکرت که پسر سالم و مهربونی به ما دادی . ...
7 ارديبهشت 1391

بازی

وقتی مامانی سرگرم غذا پختنه گل پسری تو بیبی پارکش آروم مشغول بازیه .جدیدا یاد گرفته پاهاشو بزنه به لبه پارک وبازی کنه اینم یه مدلشه دیگه بعضی وقتا هم که دمر میشه میره روی لبه داد میزنه یعنی مامان بیا نجاتم بده   ...
7 ارديبهشت 1391

صبح بخیر گلم

سلام عزیزم صبحت بخیر پسملی مامان صبح که از خواب پا میشه خیلی آرومه اگه مامان یا بابا تو اتاق نباشن اصلا متوجه بیدار شدن اون نمیشن .مامان فدای پسر مهربون بشه عزیزکم بعضی وقتا به آویز تختت نگاه میکنی بعضی موقع ها هم با عروسک تدی تو تختت بازی میکنی تا وقتی که مامان متوجه بشه بیاد پیش شما بعدش با هم میریم تا دست و صورت پسملی رو شستشو بدیم بعد هم تعویض پوشک و خوردن شیر ...
7 ارديبهشت 1391

خاطره به دنیا اومدنت

من و بابا تصمیم گرفتیم بریم خونه جدید وتا اومدنت دو هفته وقت داشتیم .روز شنبه بود که داشتیم وسایلارو جمع میکردیم مامان یه کم خسته شده بود ظهر که بابا میخواست بره سر کار مامان هم رفت خونه خاله  تا شب اونجا بودم ساعت ٩ زنگ زدم به بابا گفتم بیا دنبالم بابا گفت ماشین آوردم وسایل خونه رو ببرم گفتم صبر کن پسرت میخواد بیاد کمکت وتو ساعت ٣و٥ دقیقه شب به دنیا اومدی " زمینی شدنت مبارک عزیزم"
2 ارديبهشت 1391