آیدین آیدین، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

آیدین عزیزم

جناب سرهنگ

عزیز دلم این روزا داری حرف زدنو تمرین میکنی مثلا به ساعت میگی ات.به لامپ میگی آمپ .بابا و مامان رو راحت میگی آب روهم با اون لبای کوچولوت میگی چند بار که خاله جون آتیش فندک رو نشونت داد گفتی آتش  .لامپ اتاقت رو خودت روشن خاموش میکنی دیگه عاشق بیرون رفتن شدی یکی رو با لباس بیرون ببینی حتما میخوای با اون بیرون بری خیلی هم نانازی شدی امروز سوپ شما رو سر سفره آورده بودم تا با هم غذا بخوریم دیدم مثل همیشه شما لب به غذای خودت نمیزنی گفتم یه کوچولو از سیب زمینی سرخ شده خودمون بهت بدم دیدم با چه اشتهایی میخوری بابا هم قاشق سوپت رو میاورد که همزمان که من سیب زمینی رو بهت میدم اونم قاشق غذات رو بهت بده که اصلا به طرف بابا نگاه هم نمیکردی ولی با چ...
30 شهريور 1391

شاهزاده من با اسب سفید

سلام عشقم چند روز پیش رفته بودیم بیرون یه اسب سفید دیدیم گفتیم ما که شاهزاده رویاهامونو داریم ببینیم با اسب سفید چه شکلی میشه ؟؟ تا قسمت چی باشه با این اسب سفید کجا بره ؟؟ ایشالا نفسم همیشه و همه جا پیروز باشی عزیزکم. ...
30 شهريور 1391

خونه بابا بزرگ

سلام عزیز دلم جمعه رفتیم خونه بابا بزرگ سارینا جون هم بود ما هم یه عکس یادگاری از شما دوتا وروجک گرفتیم ماشاالله هزار ماشاالله شما از همین بچگی شیطونی هاتون گل میکنه چی بگم از دسته گل شما که موهای سارینا کوچولو رو گرفتی کشیدی میدونم عمدی نبود گلم  فقط یه کوچولو ابراز محبتات خشنه !! قربونت برم شما که آقایی راستی بابا بزرگ اینا میخوان برن مسافرت ایشالا سفر خوبی داشته باشن قرار بود با هم بریم اما بابا جونی مرخصی نداشت ایشالا یه فرصت مناسب با هم میریم . ...
16 شهريور 1391

عروسک مامان

یکی عروسک ساناز جونه یکی هم عروسک مامان تفاوت عروسک مامان و عروسک ساناز جون از زمین تا آسمون شباهت فقط لباس ساناز جون هر دوتون رو دوست داره اما این کجا و اون کجا ... ...
16 شهريور 1391

نه ماهگی عزیزم

قربونت برم عزیزم  دوتا نه ماهه که با منی عاشقتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتم بوس بوث بوs بوص بو3 بوc  تنوع از من  انتخاب از تو نفسم نه ماهگی عشقم مبارک         ...
7 شهريور 1391

وروجک من

ماشاا... هزار ماشاا... عزیزم خیلی شیطون شدی هااااا این روزا دوس داری از هر چی بالا بری یه نمونه رو ببین ...   آخه عزیز من اون بالا چی میخوای ؟؟؟؟؟؟ ...
6 شهريور 1391

شهر بازی

چند روز پیش با عمو آرمان رفتیم بیرون مامان کار داشت تو راه یه شهر بازی دیدیم گفتیم نفسمون رو ببریم شهر بازی .سرعت ماشین بازی ها خیلی زیاد بود ترسیدیم بیوفتی اما عمو آرمان رفت برای آیدین بلیت گرفت و گفت اگه خودشو نگرفت کنسلش میکنیم وقتی عمو آیدین جونو سوار ماشین کرد اولش خیلی ترسید بعدش دیگه بیخیال شد البته عمو خودش دکمه کنترل رو دستش گرفته بود و حواسش به آیدین بود هورااااااا ما رفتیم ماشین بازی ببخشید عکس با کیفیت پایینه چون با موبایل حین حرکت گرفته شده و گفتم یادگاری بمونه گذاشتمش ...
2 شهريور 1391

پسر کتاب خوان من

سلام عشق مامانش عزیزکم کتاب خوان شده هر موقع چشمت به قفسه کتابات میوفته سریع خودت رو میرسونی به کتابات و همشونو میریزی پایین و با اونا بازی میکنی و یه دونه کتاب هم روش نمیذاری حتی یه دونه آخه خیلی حساسی که همش پایین باشه یه کتاب رو که عمه جون برات خریده رو خیلی دوس داری و مامان هم مجبوره به خاطر این دوس داشتن زیاد یکسره چسب کاریش کنه یه بار که مامان و بابا مشغول حرفیدن بودن و حواسشون به کتاب خوندن شازده نبود یه گوشه از کتاب خونده شده بود راستش خورده شده بود ومامان هم زودی از تو دهنت اونو در آورد و چیکار کردی کلی گریه کردی ملوسکم وکتاب خونده شده.... ...
1 شهريور 1391