جناب سرهنگ
عزیز دلم این روزا داری حرف زدنو تمرین میکنی مثلا به ساعت میگی ات.به لامپ میگی آمپ .بابا و مامان رو راحت میگی آب روهم با اون لبای کوچولوت میگی چند بار که خاله جون آتیش فندک رو نشونت داد گفتی آتش .لامپ اتاقت رو خودت روشن خاموش میکنی دیگه عاشق بیرون رفتن شدی یکی رو با لباس بیرون ببینی حتما میخوای با اون بیرون بری خیلی هم نانازی شدی امروز سوپ شما رو سر سفره آورده بودم تا با هم غذا بخوریم دیدم مثل همیشه شما لب به غذای خودت نمیزنی گفتم یه کوچولو از سیب زمینی سرخ شده خودمون بهت بدم دیدم با چه اشتهایی میخوری بابا هم قاشق سوپت رو میاورد که همزمان که من سیب زمینی رو بهت میدم اونم قاشق غذات رو بهت بده که اصلا به طرف بابا نگاه هم نمیکردی ولی با چه ذوقی سیب زمینی میخوردی بابا گفت دیگه بهش نده وااااااااا ی چه گریه ای کردی با لب و لوچه آویزون وچشمای پر از اشک بدجور نگاه بابا کردی من و بابا کلی خندیدیم از این کار شما.مامانم میگه شما تا چند سال پادشاه هستی یعنی هر چی شما وروجک بگی ما هم میگیم چشم اطاعت قربان
عکسای جناب سرهنگ من...