آیدین آیدین، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

آیدین عزیزم

پانزده ماهگی عزیز دلم

عزیزم به خاطرهمه آرامشی که از تو دارم خدا رو شکر میگویم به پاس تمام خوبیهایت بهترین ها را برایت آرزومندم  پانزده ماهگی نفسم مبارک باشه خیلی خیلی دوستت داریم ماشاالله هزار ماشاالله خیلی شیرین شدی عزیزم هر کلمه ای که ما میگیم تکرار میکنی بعد هم میخندی.مثل یه طوطی کارای ما رو تقلید میکنی قربون تو برم من بوووووووووووووووس.از گربه خیلی خوشت میاد هر جا بریم دنبال گربه میگردی و با صدای بلند میگی میه همون میو خودمون تا میبینیش هم میگی پیش پیش .پسر گلم امروز خونه یه بنده خدایی رفتیم که من اصلا دوست نداشتم برم با اصرار بابا رفتیم که وقتی از اونجا اومدیم بیرون سر عزیزم خورد به صندلی ماشین و خیلی ترسید و گریه کرد ماما...
6 اسفند 1391

یه روز کنار دریا

سلام زندگی من این روزا هوا کاملا بهاری شده و امروز هم هوا خیلی خوب بود.شما هم خدارو شکر بهتر شدین تصمیم گرفتیم بعد از مدت ها بریم دریا  شما با دیدن مرغای دریایی کلی جیک جیک کردین بعد هم دوتا کشتی بزرگ دیدین که با تعجب نگاشون میکردی یعنی اینا دیگه چی هستن ؟     اولش از خاک بازی بدت نیومد اما بعد از چند لحظه... مامان دستام خاکی شده چندشم میاد... مامان دستامو پاک کن عکس نگیییییییییییییییییییییر بعد از چند لحظه دوباره شروع به بازی کردی قربونت برم از آب بازی خوشت میاد؟ بعد از اینکه از دریا برگشتیم رفتیم خون...
21 بهمن 1391

یه خاطره جالب

سلام عشق مامان میخوام برات یه خاطره جالب بگم که نصفه شبی من و باباکلی خندیدیم چند شب پیش ساعت سه شب بابا منو بیدار کرد گفت ببین پسرت چیکار میکنه دیدم رفتی تو بغل بابا خوابیدی و با چشمان بسته میگفتی am  am منظور از ام ام یعنی می می میخوام وقتی دیدم خیلی خنده ام گرفت بابا بهت گفت خوب ام میخوای برو پیش مامانت یهو متوجه شدی تو بغل بابا هستی سریع برگشتی تو بغل من و ما هم کلی از این کار شما خندیدیم بماند که به شما هم بر خورد و گریه کردین فدات بشم عشق مامان  این چند روز خیلی کلافه هستی خوب غذا نمیخوری آبریزش بینی داری نمیدونم داری دندون در میاری یا نه یکسره به مامان چسبیدی و تقاضای ام داری (این اسم رو خودت به می می و غذا می...
14 بهمن 1391

چهارده ماهگی نفسم

چهارده ماهگی بهترینم مبارک سلام عزیزم ما بعد از ده روز از مسافرت برگشتیم خیلی خوش گذشت اینم به خاطر وجود مبارک شما عزیزترین بود با اون دلبری و شیطونی هایی که میکردی .دایی و زن دایی هم همراهمون بودند که دستشون درد نکنه خیلی زحمت کشیدن و حسابی مراقبت بودن وقتی که من و بابا خسته میشدیم دایی شما رو بغل میکرد روزای اول وقتی ازت میپرسیدیم دایی دوس داری سرتو میاوردی پایین و میگفتی اوهوم ولی بعد از چند روز دیگه میگفتی نه .میدونم که دایی رو از صمیم قلب دوس داری اینم یکی از اون شیطونیات هست جیگرم.خلاصه یه چند روزی مهمون عمه مینا و دختر نازش شمیم جون بودیم که به اونا هم حسابی زحمت دادیم روزایی که هوا خیلی سرد بود تو پیش اونا خونه میم...
9 بهمن 1391

اولین مسافرت آیدینی

سلام عزیزم پسرم قبل از اینکه شما بدنیا بیاین من و بابایی هر سال چند بار مسافرت میرفتیم اما از پارسال که شما اومدی من و بابا اصلا جایی نرفتیم حالا که آخر ساله و هوا هم خیلی سرد شده تصمیم گرفتیم بریم مسافرت خونه عمه مینا که تهران هستن و یه چند روزی بریم برف بازی  شما اولین بار هست که میرین مسافرت امیدوارم اذیت نشی و بهت خوش بگذره ایشالا. چند روز پیش هم رفتیم نمایشگاه مبل که چیز جالبی نبود ما فقط بستنی خوردیم و واسه شما بیمه سرمایه ثبت نام کردیم. دیروز هم برای بار دوم رفتیم موهای گل پسری رو کوتاه کردیم اینکه دوباره گریه و کلی دردسر آخر هم با یه بستنی راضی شدی . میدونی امروز چه روزیه امروز تولد پدر مهربونت هست ...
25 دی 1391